داستان های کوتاه
 
به ایرانی بودنم افتخار میکنم
 
 

به جایش 100 بوسه برات فرستادم:

مردی به همسرش این گونه نوشت:
عزیزم این ماه حقوقم را نمی توانم برایت بفرستم به جایش 100 بوسه برایت فرستادم.

عشق تو

 همسرش بعد از چند روز اینجوری جواب داد:

 عزیزم از اینکه 100 بوس  برام فرستادی نهایت تشکر را می کنم.ریز هزینه ها:

> 1.با شیر فروش به 2 بوس به توافق رسیدیم.


> 2.با معلم مدرسه بچه ها با 7 بوس به توافق رسیدیم.

> 3.صاحب خانه هر روز می اید و 2-3 بوس از من می گیرد.

> 4.با سوپر مارکتی فقط با بوس به توافق نرسیدیم بنابرین من آیتم های دیگری به او دادم.

> 5.سایر موارد 40 بوس.

نگران من نباش…هنوز 35 بوس دیگر برایم باقی مانده که امیدوارم بتونم تا آخر این ماه با اون سر کنم!

            ******************************************************

رویای دخترک

در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از كلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت كه مسیر خلوت بود. اتوبوس كه راه افتاد نفسی تازه كرد و به دور و برش نگاه كرد.  روی صندلی جلویی نشسته بود. فقط می توانست نیمرخش را ببیند كه داشت از پنجره بیرون را نگاه می كرد: به پس كله پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع كرد.

چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده... اون فك استخونی . سه تیغه هم كه كرده... حتما ادوكلن خوشبویی هم زده . چقدر عینك آفتابی بهش می آد... یعنی داره به چی فكر می كنه؟  آدم كه اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه!لابد داره به دوست دخترش فكر می كنه!... آره. حتما همین طوره.مطمئنم دوست دخترش هم مثل خودش جذابه.  باید به هم بیان (كمی احساس حسادت)... می دونم پسر یه پولداره كه یه «ب ام و» آلبالویی داره و صدای نوارشو بلند می كنه...  با دوستش قرار می ذاره كه با هم برن شام بیرون. كلی با هم می خندن و از زندگی و جوونیشون لذت می برن... می رن پارتی... كافی شاپ... اسكی... چقدر خوشبخته! یعنی خودش می دونه؟ می دونه كه باید قدر زندگیشو بدونه؟...

دلش برای خودش سوخت.احساس كرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهكار است. احساس بدبختی كرد. !كاش پسر زودتر پیاده می شد

ایستگاه بعد كه اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد.  مشتاقانه نگاهش كرد، قد بلند و خوش تیپ بود.
 با گام های نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مكثی كرد و چیزی را كه در دست داشت باز كرد... یك، دو، سه و چهار لوله ی استوانه ای باریك به هم پیوستند و یك عصای سفید رنگ را تشكیل دادند.

            ******************************************************

پدر داشت روزنامه می خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت و گفت : پدر بیا بازی کنیم پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن . پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد. پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو …از کجا یاد گرفتی؟ پسر گفت: من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم . وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه!
 



آگهی بهترین وبلاگ

 بهترین وبلاگ
قالب وبلاگ قالب بلاگفا
Sponsored by : وبلاگ

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 16 فروردين 1390برچسب:داستان کوتاه, :: 10:19 :: توسط : امین

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان به ایرانی بودنم افتخار میکنم و آدرس hearthunter.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 28
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 29
بازدید ماه : 309
بازدید کل : 75823
تعداد مطالب : 72
تعداد نظرات : 34
تعداد آنلاین : 1


چت روم

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

خدمات وبلاگ نویسان جوان


آگهی بهترین وبلاگ

 بهترین وبلاگ
قالب وبلاگ قالب بلاگفا
Sponsored by : وبلاگ

 
 
 

.com/rand